خار خندید
و به گل گفت:
"سلام"
و جوابی نشنید...
خار رنجید،
ولی هیچ نگفت !!
ساعتی چند گذشت...
گل، چه زیبا شده بود!
دست بی رحمی، نزدیک آمد...
گل، سراسیمه ز وحشت افسرد!
لیک،
آن خار،
درآن دست خزید
و گل از مرگ رهید!
صبح فردا که رسید،
خار،
با شبنمی از خواب پرید...
گل،
صمیمانه به او گفت :
"سلام"
گل، اگر خار نداشت ،
دل، اگر بی غم بود،
اگر از بهر کبوتر، قفسی تنگ نبود،
"زندگی، عشق ، اسارت ، قهر و آشتی "
" همه بی معنا بود! "
:: بازدید از این مطلب : 72
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0